عرفان

عرفان

عرفان اسلامی
عرفان

عرفان

عرفان اسلامی

شعری از دوست

شعری از حضرت دوست جناب سید احمد نجفی رضوان الله تعالی علیه:

کربلا در میزنم در باز کن

وعده های خویش را اعجاز کن

قاضی الحاجات من در کربلاست

سامع الاصوات من در کربلاست

کربلا منزلگه اهل دل است

اهل دل را کربلا بس منزل است

کربلا خضر ره گمگشتگان

مرشد و پیر همه سرگشتگان

سجده بر خاک تو دارم مست مست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

آنکه دارد کربلا را پیشوا

کی دگر جوید امام و رهنما

کربلا خورشید را بی نور کرد

ماه را در آسمان مستور کرد

ظلمتی کاندر دل ما سالهاست

چاره اش خورشید و نور کربلاست

این سیاهی ها که اندر روضه هاست

روشنی بخش دل پُر غصه هاست

روضه رضوان که جای اولیاست

یک گلی از بوستان روضه هاست

روز عاشورا مرا عهد الست

گشته ام از آن زمان دهها پرست

کربلا من خویش را نشناختم

بس که روز و شب به تو پرداختم

کربلا آهسته ما مرد رهیم

در طریق غیر تو ما گمرهیم

کربلا ما را سواد آموز کرد

این سیاهی، شام ما را روز کرد

گر نیامد کربلا اندر وجود

بر چه بنهادیم ما سر بر سجود

لیس غیری لیس غیری فی الوجود

اسجدونی اسجدونی فی السجود

کربلا را غصه و غم پایه است

ابتلا بالاترین سرمایه است

البلاء للولاء در کربلاست

بینوا سرمایه دار نینواست

از ازل غم با بلا را ساختند

کربلا را بهر آن پرداختند

کربلا با هر بلایی آشناست

مرد این میدان همیشه مبتلاست

عشق وحدت ساز اندر کربلاست

عاشقش معشوق و معشوقش خداست

سید عزیز ما در عشق به ابا عبدالله علیه السلام بی نظیر بود چنان در احوال کربلا و یاران امام سخن می فرمود که گویی در آنجا حضور داشت و سخن اصحاب با امام را به گوش می شنید حتی بالاتر از احوال یاران او نیز با خبر بود و زبان حال آنها را بیان می فرمود. بی شک ایشان در این معنا یگانه بود و کسی همانند ایشان به رموز کربلا آشنا نبود. او مجتهد عشق بود و از لطایف عشق و اسرار آن با جان و دل آشنا بود. کبوتر دل ما در زمان جوانی که دنبال یک مرد الهی بود، در اولین دیدار جذب کلام و جمال او شد و بی هیچ سخن و بحثی رحل اقامت افکند و دلبسته شد. بلکه جذبه او بود که دل سرگشته ما را جذب خود کرد.

این نفس جان دامنم برتافته‌ست

بوی پیراهان یوسف یافته‌ست

کز برای حقِ صحبت سال‌ها

بازگو حالی از آن خوش حال‌ها

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صدچندان شود

من چه گویم یک رگم هشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد